








خروجی کارگاه «۱۰۰۱: نوشتن جمعی»
با کارهایی از: نهال جعفری/ شمیم تعصب/ آناهیتا رضایی/ آزاده ذاکری/ شهاب انوشا/ مبینا کستانیخواه/ امیرعلی قاسمی/ سروناز یساری/ آزاده بهکیش/ علی اژدری
به هدایت: امیرحسین خورشیدفر و روژیا فروهر
با همکاری: مدرسهی تابستانی سابق جامعهی نیومدیا
نمایشگاه آنلاین چندرسانهای «متنها و نقشههای روایی» از تاریخ هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۰ در وبسایت، کانال ویدئو، کانال تلگرام، و حساب اینستاگرام پروژههای نیومدیا در دسترس خواهد بود. متن و نقشههای روایی این نمایشگاه، حاصل فرآیند جمعی سهماههای است که شرکتکنندههای کارگاه « ۱۰۰۱: نوشتن جمعی» ، در زمستان سال گذشته (۱۳۹۹) پشت سر گذاشتند. نمایشگاه «متنها و نقشههای روایی»، خروجی سومین کارگاه مشترکی است که روژیا فروهر و امیرحسین خورشیدفر با تمرکز بر رابطه فضا، معماری و ادبیات برگزار کردند. در طی این کارگاه، شرکتکنندگانی از تهران، همدان، شیراز، بوستون، برلین، ونکوور، تورنتو و… تجربهها و برداشتهای معطوف به مکان خود را به شیوهی جمعی با رسانههای نوشتار و نقشه روایت کردند.
۱ | چشم به دنیا مینگرد | نهال جعفری
مجموعه شبکههایی از خطهای عمود بر هم – که تمام میدان دید چشم را پر میکرد – صفحه افق را میساختند و به دلیل انحرافی جزئی بین راستای خطهای هر لایه از شبکهها و نظم رویهم قرار گرفتنشان، لایههای زیرین شبکهها هم برای چشم قابلمشاهده بودند. همین شبکهها عمق صفحه افق را میساختند. صفحه افقی که بهصورت پنهانی از عناصر عمودی ساختهشده بود.
مجموعه شبکهها در راستای محور ایگرگها، با سرعتی ثابت از زیر دید چشم رد میشد و در همین حین، مربعهای تشکیلدهندهشان، عمقهای متفاوتی را به چشم مینمایاندند. گاهی آنقدر عمیق که برای دیدن انتهایش به چشمی ثابت نیاز بود و نه متحرک و گاهی چنان کمعمق که میشد لایههای شبکههای تشکیلدهنده را شمرد، حتی در حین حرکت میشد آخرین لایه شبکهها را دید که درواقع چشمی دیگر را نشان میداد که هماهنگ و با سرعتی یکسان با چشم، در محور ایگرگ پیش میرفت و اینجاوآنجا زیر اضلاع شبکه، ناپدید و دوباره پدیدار میشد.
دو چشم در موازات هم و در دو طرف صفحه افق، مجموعه شبکهها را که مانند صفحه افق بینهایت بود پشت سر میگذاشتند. مجموعه شبکههایی که تا چشم کار میکرد و حتی ورای آن ادامه داشت و نظمی که با تفاوتهایی جزئی در عمق مربعها، بودونبود چشم دیگر، دوباره و دوباره تکرار میشد. چشمِ همراستای صفحه افق اما بافاصلهای از آن پیش میرفت. فاصلهای که در صفحه عمود کسب کرده بود. درست مثل عمق شبکهها و یا نصف فاصلهاش با چشم دیگر.
در یک آن، دستهای از بیضیهایی که کشیدگیشان را در صفحه عمود به دست آورده بودند، از مرز کناری چشمها گذشتند و انحنای وجودشان صحنه خطهای عمود بر هم شبکهها را مرتعش کرد. بیضیها مانند حلقههای یک ریسمان نامرئی، به دنبال هم و با سرعتی بیشتر از سرعت رد شدن مجموعه شبکهها از زیر چشم، پیش میرفتند. دسته اول بیضیها کشیدگیای به نسبت کوتاهی داشتند که در فاصله بین دو چشم و روی زمینه شبکهها جای میگرفت. دسته بیضیها اما بهصورت پنهانی موجی را شکل میدادند، کشیده و دوباره جمع میشدند، مثل موجی عظیم و سینوسی که شکل کشیدگی نقطه اوجش الگوی؛ تیز، کوتاه، تیز، کوتاه، نرم، کوتاه، نرم، کوتاه و تیز را دنبال میکرد. در آخرین تیز، بیضیها آنقدر کشیده شدند که از ارتفاع دید چشم و حتی ورای چشم آنطرف صفحه افق هم گذشتند، طوری که انتهای تیزشان دیگر قابلدیدن نبود.
آن موقع بود که دو چشم در محور عمود چرخیدند و امتداد بیضیها را دنبال کردند تا جایی که امتداد دیدشان از یکدیگر کنده شد و ناگهان در نقطهای در انتهای صفحه افق تلاقی کرد. نقطهای که روی صفحه بیانتهای افق، خطهای شبکهها را به درون خودش میمکید. شبکهها مربعیات خود را ازدستداده و به شبکهای از لوزیها تبدیل شدند که اضلاع هر لوزی به سمت آن نقطه هجوم میبردند. بیضیها به دسته دایرههایی هممرکز و تودرتو تبدیل شدند که صفحه افق و صفحه عمود را همزمان مواج میکرد و الگوی تیزها و نرمها را با تغییر در اندازهشان پیاده میکردند. دایرهها هم حتی در بزرگترین حالت خودشان تسلیم قوه مَکِش شدند و هرچه از چشم دور و به نقطه نزدیک میشدند، به نسبت از اندازهشان کاسته میشد، اما همچنان میشد تا فاصلهای به نسبت طولانی، الگوی تیزها و نرمهایشان را تا محو شدن در نقطه گریز دنبال کرد. هجوم اضلاع شبکه و موج دایرههای تودرتو به سمت نقطه، شبکیهایت شبکه و موجیات موج را از بین برد. به خطی تبدیلشان کرد، بیعمق و بیاندازه در صفحه عمود، تختِ تخت که مسئولیتش پایان دادن به آن روند بینهایت شبکهها بود و حمل نقطه گریز. نقطهای که برخلاف ذاتش، ازآنپس مقصد هر دو چشم محسوب میشد.
۲ | مراتب ترس | شمیم تعصب
آب قطع است.
آشپزخانه و حمام را که امتحان کرد، دولا میشود تا دستش به شیر کوچک پشت ماشین لباسشویی برسد…بیفایده است.
باید برود سراغ فلکه اصلی. پس بیرون میزند.
***
در راهرو به صفحه دیجیتال نگاه میکند. چیزی را فراموش نکرده؟ یک عدد به عدد دیگر تبدیل میشود. ۲ … ۳ … ۴.
صدایی اعلام میکند: طبقه چهارم.
در دیوار آسانسور صورت زنی رنگپریده به او خیره است. در پشت سرش بسته میشود. روی دیوار ردیف دگمههای دایرهای است و یکیشان کور است. انگشتش را در حفره کوچک فرومیکند.
صدا میگوید: پارکینگ.
سرما از تاریکی هجوم میآورد.
بیرون از آسانسور، نوری ناگهانی بر او میتابد. منبع نور در سقف پنهان است. سقف بیست سانتیمتر بالای سرش است. در موتورخانه نیمهباز است. پرتو نور در تاریکی اتاق ناپدیدشده است. صدایی میشنود.
– کسی اینجاست؟
یک نفر آنجاست، نفس میکشد. نفسش به شماره افتاده؛ باید خیلی بزرگ باشد. خیلی بزرگ. هرچند ثانیه مسیر نگاهش را به ترتیب از نقطهای به نقطه دیگر تغییر میدهد. اطراف را وارسی میکند. سمت راستش یک مخزن بزرگ خرخر کن، پایین: لولهها و کلاف درهمتنیده سیمها و روی دیوار سمت چپ مثلث موزاییکی است که با نور تغییر رنگ میدهد. چیزی تکان میخورد. خراشی کوچک در گوش چشمش. یک موجود درحرکت، نهچندان کوچک و نهچندان بیآزار. آن موجود عنکبوت است. عنکبوت نزدیک و نزدیکتر میشود. بزرگ است، شاید نوعی خاص. پاهایش را بهراحتی و بهآرامی از روی لولهها و سیمهای تیره بلند میکند و جلو میآید. یکقدم مانده تا به او برسد. چشم میبندد. یکپا را بالا میبرد. صدای جیغ کوتاهش در هزارتوی نورگیرها میپیچد. وقتی چشمباز میکند عنکبوت نیست.
غرش خفهای آرامش بازیافته را برهم میزند.
غول سفیدرنگی در تاریکی است. کشیده شدن سطح صاف پلاستیکیاش به دیوار سیمانی خشن باعث شده فریاد بزند. در دیوار انبوهی از سیمها ولولهها از ارتفاعی ناپیدا، از واحدهای قرینه یکجور در هر طبقه بیرون به سر غول منتهی میشوند. صدا بیشتر میشود. در ذهنش بزاق عنکبوت را تجسم میکند که تارها را هم در هم میتند.
باید پنهان شود. آنجا، درست زیر تنه آن منبع سفیدرنگ، فضایی است که میتواند در آن فرو برود.
سر و گردن خود را بهناچار به پایین خم میکند. اینطور نمیشود. باید چهارزانو پیش برود. از مرز روشنایی و تاریکی میگذرد. اینجوری امنتر است. چهار دستوپا، مثل یک جانور بیگناه و ضعیف. کمی که پیش میرود، برآمدگیها و بیرونزدگیهایی نادیدنی در تاریکی تنش را به درد میآورد. باید جای کمتری اشغال کند. پاهایش را توی سینه جمع میکند. میخزد.
ناگهان جریان خنک و تازهای از هوا، مثل یک محموله مخفی، گرفتگی و گرمای دخمه تنگی که زیر شکم غول است را میشکافد؛ و بعد، متوجه سوسوی مبهمی میشود. علامتی برای او؟ احساس میکند مثل یک حشره میتواند در شیارهای تاریک و متعفن حرکت کند. تنش به جلو میکشد و چشمش را به شیار میرساند. نور چشمش را میزند. کمی میگذرد تا منظره مبهوتکننده را ببیند. شکوهی باورنکردنی و مسحورکننده… شهری است که تارهای عنکبوتی غولآسا آسمانش را به شبکه منشورها تبدیل کرده است.
ساعت ۰۳:۴۵ است.
آب قطع است.
۳ | آسایشگاه بیانتها | آناهیتا رضایی
دو باندساب ووفر به سیستم صوتیام اضافه کردهام و هر موزیکی که فکرش را بکنی چپاندهام توی مغزم. در اثر رطوبت هدفون خلبانی که بیستوچهارساعته روی سروگوشهایم قرار دارد قارچ پوستی گرفتهام. بالشهایی که شبها روی کلهام میفشارم روی تخت ولو شده و تکههای ۵۳ فتیله گوشگیری که در این مدت استفاده کردهام گوشه و کنار اتاق پخش است. در اتاقم نشستهام و صدای سوهانی برقی که سنگ مرمر را میتراشد از طریق پوست به اعصابم نفوذ میکند. ۵۴۱ روز است که صداها جای خود را باهم عوض میکنند اما قطع نمیشوند. ۵۴۱ روز که دو سومش در قرنطینه خانگی گذشته- به خاطر ویروس لعنتی کرونا. لیوان چای را در دست میگیرم. بخار غلیظی از آن بلند میشود. از لا بلای بخار، جرثقیلی که تنها اسباببازی است که از دوران کودکی نگهداشتهام را چپ کرده کنار پایهتخت میبینم.
دیرم شده بود. ده دقیقه وقت داشتم که خودم را به جلسه برسانم. موبایل، کیف، کاپشن و آویز دستم را برداشتم – شانهام آسیبدیده بود- و خودم را به کفشهایم که پشت در روی زمین ول شده بود رساندم. کفشها را پوشیده نپوشیده دکمه آسانسور را زدم اما آسانسور تنپرور تا خودش را از طبقه هشتم برساند جانم به لب میرسید. پاشنهها را ورکشیدم و از پلهها سرازیر شدم. یادم آمد که در را قفل نکردهام اما فرصت بازگشت نبود. پلهها را دوتایکی رد کردم و برای چند هزارمین بار نقش محو روی پله پنجم که شبیه کله شیر است توجهم را جلب کرد. دستم را توی آستین چپ کاپشن فروکردم. با این درد لا کردار نمیشد بدون کمک آن آستین را هم بپوشم. بیخیالش شدم. یک از پلهها شکسته بود و پا را که رویش میگذاشتی از جا بلند میشد. آنیکی دستم را توی آویز گذاشتم و وبال گردنم کردم. کیف را هم چپاندم زیر بغلم. هنوز ماشین نگرفته بودم و امیدم به تاکسیهای سمج دم در بود. پاگرد طبقه اول را طی نکرده بودم که صدایی ناهنجار و گوشخراش بلند شد و آپارتمان لرزید. مثل گربهای که پِخٌش کرده باشند یک متر پریدم هوا. سرم گیج رفت. شبیه صدای انفجار بود یا فروریختن ساختمانها. زلزله تهران. بالاخره اتفاق افتاد؟! بیاختیار خودم را به گوشه راهپله پرت کردم و سرم را در میان دستها و سینهام مخفی کردم. تکانها ادامه داشت اما چیزی روی سرم فرونمیریخت. صدا با همان شدت قبل بهصورت انفجارهای پیاپی به حملهاش ادامه میداد. توی گوشم صدای سوتی شروع کرد به زنگ زدن. خبری از آوار نبود. بلند شدم و با کمر و زانوی خم و دستهایی که آماده محافظت ازسرم بودند به سمت در خروجی رفتم. در را باز کردم و از لای در به بیرون خیره شدم. از میان غبار غلیظ، ماشین عظیم یغر و لکنتی را وسط کوچه تشخیص دادم. درست مثل یک تانک. یک جرثقیل عظیم چند فوتی هم کنار آن قرار داشت که توپ سیاه بزرگی با زنجیر به آن متصل بود و بنگ بنگ میکوبید به ساختمان روبهرویی تا بریزدش پایین. گردوخاک فضا را پرکرده بود و نمیشد نفس کشید. رفتم بیرون تا پرسوجو کنم ببینم چه خبر است. در آن شرایطی که صدا به صدا نمیرسید بهزحمت شنیدم که قرار است بیمارستانی تخصصی ده طبقه و پانصد تخت خوابی با پنج طبقه پارکینگ زیرزمینی احداث شود. پروژهای انسان دوستانه از سوی خیرین.
۴ | شهرِ برج و مه * | آزاده ذاکری
بهجز آن دوکهای غولآسا، مجسمه اجسام شناور که در راه دیده بود، همهچیز، شهر و ساکنانش ناپدید شده بودند. باید خود را به سیان تاور میرساند. دلیلش محرمانه بود یا شاید یادش نمیآمد. تا غروب آن روز مهآلود دریاچه یخزده انتاریو، خیابان، آسمانخراشها و تنه بتنی سیان تاور از پنجره خانهاش پیدا بود. اما وقتی از ورودی برج بیرون آمد دنیا به آخر رسیده و همهچیز محو شده بود. نفیر ماشینهایی که از بلوار برمر عبور میکردند به او قوت قلب داد تا راه بیفتد.
هرشب، نورافشانی سیان تاور رأس ساعت مشخصی آغاز میشد. ده دقیقه، رقص نور سرگیجهآور و بعد، پیلهای از رشتههای نورانی سیان تاور را احاطه میکرد. روزها رنگی بودند. هرروز، یکرنگ مخصوص برای خودش داشت. کریسمس، نور سبز بود با ستاره طلایی و قرمز، روز جهانی هولوکاست، سفید، روز جهانی زن؛ صورتی، روز سندرم دان، زرد و آبی و قرمز، روز حذف تبعیض نژادی قرمز، روز جهانی آب، آبی… فکر کرد رشتههای نور در مه حل شدهاند.
بعدازآن پیادهروی طولانی سرانجام شبح سیان تاور از میان مه پدیدار شد. ساعت هشتوچهلوپنج دقیقه بود اما سیان تاور خاموش و آرام بود. مثل آنکه مه زمان را متوقف کرده بود تا روز تحویل نشود.
به تابلوی بزرگ راهنما نگاه کرد: روز جهانی زمین… نورهای برج بین ساعت هشت و نیم تا نه و نیم خاموش هستند.
* اسم کتابی از آرمان صالحی
۵ | ایزوتوپ | شهاب انوشا
هر بار رکاب زدن، دایره کوچک را به دایره بزرگ بدل میکند. دوایر به هم پیوند میخورند تا مرا به جلو هل دهند. پای راست در مداری منحنی پدال را به سمت زمین فشار میدهد، پای چپ پاسخ میدهد و حرکت آغاز میشود. هوا را میشکافم. هرلحظه به چیزی نزدیک و از چیزی دور میشوم. مقصدم معلوم است.
سکوت و پهنای خلوت خیابان اصلی، سرما را چند برابر میکند. رد پای آدمها پیادهروها را نقطهنقطه کرده.
مسیر را میشناسم. آن تصویر را هم، نیمکت چوبی، بدون تکیهگاه پایههای فلزیاش را در پیادهروی عریض خیابان فروکرده است. سر نبش.
پای راست.
پای چپ.
نزدیک میشوم.
نزدیک میشود.
نه موازی، بلکه عمود به خیابان نشسته. مقابل ساختمان قهوهای سیمانی.
اگر کمی از خیابان فاصله داشت یا به ساختمان نزدیکتر بود، مانع رفتوآمد آزاد عابران میشد.
پای راست.
پای چپ.
به راست میپیچم.
خیابان اصلی دور شده. تعمیرگاه را رد میکنم. سفیدی دستنخوردهای از سمت راست فرار میکند.
روزهایی که هوا سرد نیست، دو مرد، یکی نشسته و دیگری کنارش ایستاده، ترکیببندی نیمکت را کامل میکنند.
وقتی پدال را با شدت بیشتر فشار میدهم شتاب چیزها بیشتر میشود.
پارک و پیتزافروشی در هم فرو میروند، کمی کش میآیند و دور میشوند. باد چشمانم را تنگ میکند.
سرازیری. پاها استراحت میکنند.
گودی آبگرفته را باظرافت رد میکنم.
نزدیکتر شدهام. نزدیکتر شده است.
لاستیکها روی سفیدی خطکشی عابر پیاده لیز میخورند.
پای راست. پای چپ.
ایستگاه اتوبوس. زمینبازی. ردیف سطل آشغالها و خانهها، با سفیدیهای پیدرپی قاتی میشوند، خاکستری میسازند؛ پسزمینهٔ آخرین بخش مسیرم. راست. چپ. ترمز. رکاب لازم نیست. نیروی باقیمانده در دایرهها.
جزئی از تصویر هستم. ترکیبشده با نیمکت چوبی.
سکوت.
مسیر انحنای رد چرخ را امتداد میدهم تا از کنار دو مرد ناموجود عبور کنم و از قاب تصویر خارج شوم.
به خانه نزدیک میشوید.
دور میشوم. دور میشود.
امروز برف بارید.
۶ | سیندرلا | مبینا کستانیخواه
تورهای سفید رویهم چینخوردهاند. لبه دامن پفی رسیده روی چمن مصنوعی سبز. بالاتنه لباس، بدون یقه، بدون آستین است. یک نفر بامهارت و حوصله زیاد روی آن را سنگ و مرواریدهای ریز دوخته است. حاشیه دامن با نخ سفید گلدوزی شده است. نقش گلدوزیها فقط از یکوجبی معلوم است. نوار باریکی از پولکهای نقرهای به شکل برگ و پر روی شانه لباس دوختهشده. سرشانه شبیه شاخه یخبسته و پوشیده از برف شده است. نصف صورت سیاه از زیر کلاهسفید پیداست.
خیابان کمرنگی با درختهای کنار بلوار، ساختمان روبرویی که روی دیوارهایش نرده دارد، تکهای از آسمان آبی، یک ماشین و نصف ماشین دیگر روی لباس عروس افتادهاند. هیکل سیاهی هم آن بالا روی تابلوی مزون، لباس سفید پوشیده است.
بلوار مثل استخوان یک ماهی بزرگ، محلهها را چسب خودش نگهداشته است. اینجا که من ایستادهام وسط بلوار دوطرفه است. صدای بوق ماشین و آژیر آمبولانس میآید. غیرعادی است که کسی اینجا ایستاده باشد، میان درختها. اینجا که محل عبور و مرور نیست، مگر اینکه گربه باشید.
سر بلوار محل دیگری است. رسیدن به آن پانزده دقیقه زمان میبرد. با کفش اسکیت بهشرط آنکه ساعات خلوت روز باشد. عابر و گربه نباشد. صبح زود یا سر ظهر میشود ظرف هفت دقیقه، همراه با صدای چرخهای اسکیت، همینطور وزش بادی که راه باز میکند از کنار مزون کامه که بوی قهوه دارد گذشت بعد از بوی بخار و شویندهها و لکه برهای خشکشویی و بعدش بوی سبزی و میوه… و رسید به کفاشی بدون اسم که پیرمردی صاحبش است.
هرروز صبح بهجز جمعهها، قفل کرکره کفاشی را باز میکند. روی پیتی که زمان جنگ در آن نفت میریختند مینشیند. کل ویترین، کفشهایی است که ردیف همروی زمین میچیند. طوری که مینشیند و کفشها را ردیف میکند، به دستفروش میماند. ولی او دستفروش نیست کفاش است.
کفش سفید پاشنهبلند که مناسب لباس عروس است.
پوتین.
یک جفت کفش قرمز بچگانه.
و کفشهای کهنه.
و پیرمردی که روی پیت نفت نشسته است. بهجز اینها درِ کوچک آهنی، تمام چیزهایی است که توی قاب دیوار سیمانی دیده میشود. برعکس مزون کامه که مدام ویترین عوض میکند، شکل کفاشی پیرمرد بدون تغییر است؛ و هر دو به تکههایی از منظره عادی از شهر بدل شدهاند.
۷ | دائرهالمعارف اطراف | امیرعلی قاسمی
دقیقاً سر جایی که دو خیابان به هم میرسند، یک وسیلهی راهنمایی است برای کسانی که درحرکتاند.
راهنمایی یعنی هدایت به سمتوسوی به خاصی. در این محدوده به نظر میرسد حرکت از یک سمت باشد و از سوی مقابل محدود. کسانی که درحرکتاند بر دو نوعاند، کسانی که پیاده مسیر را طی میکنند و کسانی که وسیلهی نقلیه دارند. وسیلهی راهنمایی از یک استوانه مدور که در زمین فرورفته است به سطح مربع شکلی با حاشیهی فلزی میرسد. یک علامت روی سطح آن است به رنگ سفید که نور را در شب با درخششی دوچندان بازمیتاباند و آن را از فضای منفی تیرهای که دورش را گرفته جدا میکند. آن چیز علامتگون، نوک تیزش به سمت بالاست و از سمت پایین مستطیلی و بالایش مثلثی است. مثلث شکلی است که سه گوش دارد و مربع چهارگوش. بالا جایی است که ما انتهای آن را نمیبینیم مثلاً آسمان. آسمان چیزی است که بالای جایی که ما ایستادهایم وجود دارد، اگر سقف نباشد. و سقف سطحی افقی است که از باران ما را حفظ کند. باران چیزی است که از بالا بهصورت عمودی یا مایل چکه میکند و خیس است. خیس از شرایط و امکانات مایع است. وسیلهی نقلیه دستگاهی است که میتواند روی چرخهایش حرکت کند، چرخها به شکل دایرهاند و دایره گوشه ندارد. در این مورد خاص آن علامت یا چیز به بالا اشاره میکند. شب زمانی است از شبانهروز از که خورشید در آسمان نیست. امروز خورشید در آسمان نیست اما هنوز روز است. هوا گرفته است و در پشت این علامت یک وانت پیداست، وانت یک وسیلهی نقلیه است که پشتش باز است و سقف ندارد یعنی پوشیده نیست. وانت یک وسیلهی نقلیه است که به میوهفروشی تعلق دارد. در عقبِ وانت باز است و پُر است از جعبههای پرتقال و پیاز و چیزهایی که نمیبینیم، پرتقال و پیاز هر دو میوه نیستند، یکی از صیفیجات است و در زمین رشد میکند و یکی از مرکبات است و روی درخت میروید. درخت زائدهای گیاهی است که از زمین برونزده است. اما مانند گیاهان دیگر نرم و قابلانعطاف نیست. درخت و شاخههایش در باد تکان میخورند. امروز هیچ بادی نمیوزد. چند جعبهی خالی پلاستیکی توری روی باقی جعبهها پشت وانت که رو به ماست آوار شده است.
سطح مکعب خاکستری دو در دارد که آنها هم خاکستری هستند. خاکستریرنگ چیزهاست که از سوختنشان مدتی گذشته باشد. داخل مکعب معلوم نیست و جای قفل کلیدخور دارد. قفل برای محافظت از چیزهاست، محافظت از آدمها تا چیزهایی که مال خودشان نیست را برندارند. این مکعب خاکستری کمی بیرون از خیابان قرار دارد و در فضایی که مخصوص پیادههاست و آن را تنگ میکند. به این فضا پیادهرو میگویند. پیادهرو معمولاً در موازات خیابان قرار دارد و بهجز پیاده رفتن برای کاربریهای مختلف طراحیشده است. وانت در خیابان است. من هم در خیابان هستم. خیابان سطحی مستطیلی از زمین است که از بالکن پایینتر است. بالکن سطحی مستطیلی از ساختمان مجاور است که از سطح زمین بالاتر است. توضیح دادن صنعت ساختمان در تهران غیرممکن است.
در داخل بالکن یک وسیلهی خنککننده، یک بوم نقاشی، یک قطعه حصیر و یکتکه کهنهی پارچهای قرار دارد. وسیلهی خنککننده خاموش است و با رنگ استخوانی پوشیده شده است. الآن فصل سرد است. استخوان قسمتهایی از بدن ما را تشکیل میدهد که سفت و استوار هستند. بوم یک مستطیل چوبی است که روی آن با پارچه پوشانده شده و میشود رویش چیزی کشید. جنس چوب با جنس درخت یکی است. پارچه سطحی قابلانعطاف دارد که از تاروپود تشکیلشده است. جنس مادهی سازندهی کهنهی پارچهای با پارچهای که روی بوم کشیده شده است متفاوت است یکی شقورق ایستاده و دیگری مچالهشده.
کنار پیادهرو آثاری از غذای گربه به چشم میخورد. گربه یک حیوان چهارپا و پستاندار است که انواع اهلی و وحشی دارد. غذای گربهی اهلی بر دو نوع است یا خیس و به هم چسبیده است یا گلوله مانند و تُرد. نوع ترد کمی توخالی است و خیسی کمی دارد. نوع تر با نوع خشک در مقدار رطوبت اختلاف دارد. رطوبت همان خیسی است. یک گربه زیر چرخ وانت چمباتمه زده است و کشیک میکشد. کشیک نوبتی ایستادن و پاس دادن است. پاس دادن در همه فصلی مرسوم نیست. توضیح حالت چمباتمه زدن گربه آسان نیست.
https://maphub.net/Amiralionly/14thstreet
۸ | تایملپس | سروناز یساری
گوشه، مکعب مستطیلی است روبه آسمان در ابعاد 3 متر در 6 مترمربع که یک ضلع ندارد و یک وجه.
وجهی که دارد سنگفرش زمین است.
گوشه لبه است – سکوست و دیواره یک حوض بزرگ است. بین لبه و آب – خاک است و سبزی. گوشه در برمیگیرد و اجازه نشستن میدهد.
بهموازات ضلع غایب دیواری است بتنی با حفرههایی از پیش طراحیشده که نور و سایه ایجاد میکند. بین دیوار و گوشه سنگ است و سنگ.
سنگفرش وجه زمینی از خروجی ضلعی که نیست به بیرون از مکعب مستطیل فرضی گسترده میشود- از جهتی به خروجی برجی 23 طبقه میرسد و راهنمایی میشود برای امتداد نگاه هنگام خروج از برج.
برای دیدن گوشه- پس از خارج شدن از برج به چپ میپیچید- همیشه به چپ میپیچید- اینیک عادت است. پس از چند قدم سرش را میچرخاند- این بار به راست و گوشه را میبینید. گاهی کسی آن گوش میچرخد و در امتداد وجه نامرئی آن به آسمان نگاه میکند- به 23 طبقه بالاتر. او در مرکز گوشه میایستد و سرش را بالا میگیرد درحالیکه سایهروشن اشکال دیوار بتنی روی اندامش جابهجا میشود. هرچه عابران آنسوی دیوار سریعتر راه بروند بازی نور و سایه روی او واضحتر میشود.
گوشه مکعب مستطیلی است رو به آسمان که حرکت نور درون آن را پرکرده است.
نور و سایه
امروز صبح کوهها صفحاتی سیاه بودند. خطالرأس کوههای جنوبی آبستن انفجاری از رنگها بود. گوشه شرقی کوهها ازآنجاییکه خطالرأس با آسمان مماس میشود به آهستگی از سیاه به سمت آبی تیره رفت. آبی تیره در آسمان جنوبی شهر پخش شد. خطی قرمز لبه کوهها را تعریف کرد و رو به بالا شروع به حرکت. آبی و قرمز در هم آمیختند و از آمیزش این دو خطوطی نورانی به وجود آمد. خطوط نورانی از گوشه شرقی شروع به حرکت کردند- روی یالهای کوه کشیده شدند و به شهر رسیدند.
شهر تا آن لحظه میدرخشید- از آن به بعد تبدیل به موجودی همگن شد.
نور مثل انگشتی که بر تارهای ساز کشیده میشود- نردههای تراس را یکییکی لمس میکند و سایهها خط به خط روی سنگفرش تراس قد میکشند. خطوطی ظاهر میشوند – یکی سایه، دومی نور، سومی سایه، چهارمی نور تا چهل و هشتمی که سایه است و رسیده به جایی که من ایستادهام.
از گوشه شرقی کوههای جنوبی – از جایی که دیگر نمیبینم خطوط نورانی به مسیر خود به سمت شمال ادامه میدهند – شاید روی یالهای پیر کوههای شمالی بدوند و از صورت جنوبی به شهر برسند – شاید به من – به 16 طبقه پایینتر از من.
من از لبه کوههای شمالی بیخبرم.
۹ | کفبینی | آزاده بهکیش
دیوار آجریِ رنگ خورده و پوستهپوسته میرسد به سه سکوی سیمانی که به ترتیب رویهم قرارگرفتهاند و سه پله را ساختهاند. پلهها بهمرورزمان زیر پرده تیرهای از چرک و ماند آب رنگ عوض کردهاند. دیوار آبیِ تازهساز که با محیط اطراف ناهمخوان است از سنگ لاشهایِ بزرگِ آبی رنگِ رودخانهای ساختهشده؛ تکّه سنگهایی با ملاطِ آبی و خطوطِ آبیِ تیره از هم جدا میشوند. بهار سال ۹۸ بعد از بارندگیِ شدید و عجیب، از ترس جاری شدن سِیل در تهران، روی دیوار قدیمی، دیوار دیگری کشیدند ا مجتمع مسکونی از سیلابها مصون باشد. پشت دیوار، جایی که دیده نمیشود، آبی جریان دارد، یکی از دَه مَسیل شهر که راهش از نقطهای در کوههای شمال تهران شروع میشود و مسیری طولانی را به سمت غرب تا رودخانه کَن طی میکند. روی نقشه این مسیل به رودخانه دَرَکه معروف است. آبراههای غرب و شمال غرب تهران یکبهیک به مَسیل ملحق میشوند، ازآنجا به بعد است که با اغماض میتوان رودخانه نامیدش. خیلی پیشتر از این، مسیل از تفرّج گاه دَرَکه، از چشمهای برآمده از آبِ برفهای گِردآمده در میان سنگهای کوه، سرچشمه میگیرد و یکراست از مسیر کوهنوردی پناهگاهِ پلنگ چال در ارتفاع ۲۴۵۰ متری سرازیر میشود؛ از کنار زندان اوین، نه خیلی دور از دری که ملاقاتیان مقابلش صف میکشند میگذرد و به زیرزمین فرو میرود. ساختن زندان اوین از سال ۱۳۴۰ آغاز شد. در سال ۱۳۴۸ اولین زندانیها وارد آن شدند؛ از آن سال تاکنون اوین بدون زندانی و ملاقاتی نمانده، بهجز روز ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ که انقلابیون زندان را تسخیر کردند و همه زندانیان آزاد شدند. زندانیِ شماره ۱۲۳۴ در همین روز، ساک بر دوش از زندان خارج شد، به سمت چپ پیچید و وارد کوچهپَسکوچههای محله اوین شد، کنار مَسیلِ درَکه سیگاری روشن کرد و به جریان آب چشم دوخت، بعد به سمت پارکوی رفت تا برای راهآهن ماشین بگیرد.
مسیل در حوالی ساختمانهای آتیساز از تونل بیرون میآید؛ مثل بیشترِ مسیلهای تهران، اینیکی هم بخش زیادی از مسیرش را در تونلهای زیرزمینی میگذراند. فاز یکِ ساختمانهای آتیساز در سال ۱۳۶۷ افتتاح شد. تابستانِ همان سال، زندانی شماره ۱۲۳۴ اعدام شد. همسر و دختر هفتسالهاش ساکن یکی از آپارتمانهای آتیساز بودند؛ آنها از طبقه ششم برج شماره ۹، به چشمانداز غربی نگاه میکردند. دختربچه با اشاره به مسیل بالا و پایین میپرید و خوشحالی خود را از نزدیک بودن به رودخانه نشان میداد.
در مرداد ۱۳۶۶ رگبار تابستانی باعث شد سَدبَندِی که جهاد سازندگی روی رود گلاب دره ساخته بود شکاف بردارد. سیل جاری شد. بالادستیها برای خبر کردن اهالی و کسبه تجریش، آژیر خطر را به صدا درآوردند. مردم به گمان حمله هوایی شتابزده به زیرگذرهای میدان پناه بردند. پانزده دقیقه گذشت تا سیل به تجریش برسد و ظرف پنج دقیقه آب زیرگذرها را پر کند. ۳۰۰ نفر قربانی شدند. این را همکلاسی دخترِ نوجوان برایش تعریف کرد وقتی برای همدلی با او توضیح میداد که چطور مادرش را بعدها در پاییز آن سال لعنتی ازدستداده است.
مسیل با عبور از زیرِ اتوبان نیایشِ سابق، هاشمی رفسنجانی کنونی، کمکم به اتوبان چمران نزدیک میشود و مسیر خود را بهطرف جنوب ادامه میدهد و بعد از اتوبان حکیم، جایی که پارک «گفتوگو» ساختهشده، به نزدیکترین فاصله خود با اتوبان چمران میرسد. پارک «گفتوگو» یکی از اولین پارکهای طولیِ تهران است که سال ۱۳۸۲ در حاشیه مسیل ساخته شد. یک سال بعد، دختر دست مرد محبوب خود را در دست میگیرد، به شانهاش تکیه میدهد و قصه بودونبود زندانیِ ۱۲۳۴ را بازگو میکند.
مرد جوان در سال ۱۳۸۶ شاهد غرق شدن پسر ۷ ساله افغانستانی در کانال دارآباد بود؛ حتی تلاش کرد از دیواره آبی کانال پایین برود و به آب بزند، ولی جریان آب پسرک سبُکوزن را خیلی زودتر با خود برده بود؛ بعدازاین اتفاق زندگی مرد جوان برای همیشه تغییر کرد، به زادگاهش در جنوب ایران بازگشت و در کارخانه لولهسازی مشغول به کار شد.
آبراهِ دَرَکه مسیر خود را از کنار پارک «گفتوگو» ادامه میدهد و در خیابان جواد فاضل که اهالی محله گیشا به آن خیابان کانال میگویند به غرب میپیچد و وارد محله میشود، پس از عبور از خیابان اصلی، مسیرش را زیر دالان مرکز خرید گیشا ادامه میدهد، اینجا در سال ۱۳۷۵ در زمان تصدی غلامحسین کرباسچی بر شهرداری تهران بنا شد. دو سال بعد از افتتاح مرکز خرید، در حوالی خرداد ۱۳۷۷ دختر نوجوان، روزهای متوالی، مسیر جلال آل احمد به خیابان فاضل را طی میکرد و به خانه پدربزرگش در خیابان صائمی میرفت؛ غُدهای که در سهراهیِ آمپولِ واتر و مجراهای پانکِراس قرار داشت هرروز بزرگتر میشد و پدربزرگ هرروز رنگپریدهتر.
اواخر خرداد، دختر که همراه مادرش در خیابان جواد فاضل از روی کانال رد میشد در ترافیک شبانه، عبور آب را با نگاه دنبال کرد و سهراهیِ آمپولِ واتر برای همیشه مسدود شد.
در ادامه آبراه پس از عبور از تونلی در زیرِ بزرگراه جلال آل احمد در محله شهرآرا دوباره از دل زمین بیرون میآید و از پشت دیوارِ آبی میگذرد. در طول پاییز، زمستان و اوایل بهار، آب کانال بیشتر میشود و بوی آن کمتر… گاهی مرغهای دریایی در حاشیه آب مینشینند و صدایشان رهگذر کنجکاو را تحریک میکند تا راهی برای سرَک کشیدن به کانال پیدا کند.
زن و مرد جوان در سال ۱۳۹۰ بعد از جستوجوی فراوان، خانهای در مجتمع کوشک پیدا کردند. شبهایی که از کنار کانال میگذرند بوی کانال، مرداب انزلی را به یادشان میآورد. زن گاهی برای تماشای مسیل یا تعقیب صدای مرغ دریایی از میان علفهای خودروی بین سنگهای شکسته میگذرد، درخت چنار را رد میکند، دستش را به دیوار آجری میگیرد و آهسته از پلههای سیمانی بالا میرود، سر خم میکند و مسیر کانال را به سمت چپ دنبال میکند. او آبراه را میبیند که از زیر اتوبان شیخ فضلالله نوری میگذرد تا آبراهِ دیگری به آن بپیوندد که از شمالِ اتوبان جریان دارد.
سال ۱۳۹۸ دریکی از شبهای آبان ماه سرد و برفی، مردی از میدان آریاشهر به کوچهپسکوچههای اطراف مترو میگریزد، روی پلِ مشرفبه کانال در حال دویدن به سمت ایستگاه متروی تهران-کرج است. میدود تا بهقطار کُندرُوی محمدشهر برسد، مقصدش خانه ییلاقی است که همسر و بچهاش از آلودگی هوای تهران به آنجا پناه بردهاند. مرد صدای ماشین، سرفه، آخ وُ تُف میشنود. صدای آب از جایی شنیده نمیشود. لحظهای میایستد و به آب برفهای شمال تهران نگاه میکند که بوی فاضلاب میدهند. به یاد فاضلاب قلعه الیمان میافتد؛ زمستان ۱۴ سال پیش … یکی از اهالی قلعه که در نهر فاضلاب مجاور مزارع سبزیکاری، زباله صید میکرد، قلابش را برای بیرون کشیدن جسم پسر ریز جثهای بالا کشید.
مسیل غربی راهش را ادامه میدهد و درنهایت به رودخانه کن میریزد. رودِ کن، رودی به طول سیوسه کیلومتر است. از ارتفاعاتِ شمالِ غربی تهران سرچشمه میگیرد، از شهر میگذرد و در جنوبِ تهران میخشکد.
۱۰ | در پشت در | علی اژدری
اولین بار شهر را از پنجره هواپیما دیدم. یک آبیِ تیره و وسیع با جزیرههای کوچک و بزرگی که گله به گلهاش سبز شده بودند. رود چارلز آن پایین پیچوتاب خورده بود. از آبی جدا میشد و از شرق تا نزدیک قبرستان آبورن پیچ میخورد و شهر را نصف میکرد؛ جنوبش بوستون بود و شمالش کمبریج. بعد شهر نزدیکتر شد. خطوط کشیده و متقاطع پررنگ شدند، به هم نزدیک شدند و در میدانی، تقاطعی به هم رسیدند و از هم فاصله گرفتند. کمبریج بهموازات چارلز کشیده میشد و در قاب بیضی پنجره پیش میآمد: خانههایی با سقف شیبدار، دیوارهای رنگبهرنگ، ایستگاههای شیشهای اتوبوس، تیرهای چوبی چراغبرق و کافههای روشن حاشیه کمبریج. سرم را چسبانده بودم به شیشه. تاکسی که پیچید مرد میانسالی را دیدم در روپوش سفید دندانپزشکی که سمت چپ ایستاده بود و سیگار میکشید.
حالا همینجا ایستادهام. روبروی مطب دکتر شوارتس؛ مطب سابقش…چند سال است که اینجا خالی است؟ پلهها شکسته، چرک و کبره شیشه و قاب پنجره را پوشانده، زبالهدان بزرگش هم هیچوقت خالی نمیشود. دکتر شوارتس وقتی مرا میدید که روبروی مطبش ایستادهام و به دالان زل زدهام از پشت پنجره برایم دست تکان میداد، لای پنجره را باز میکرد و با باحالت مردی که انگار مرا در حین ارتکاب به عملی شرمآور دیده باشد اما بزرگوارانه یا ازآنجاکه در حقیقت وجود من برایش ذرهای اهمیت ندارد از آن چشم پوشیده میپرسد: هنوز هم نفهمیدی که آن پشت چه خبر است؟ لهجه غلیظ بوستونیاش را به خاطر میآورم.
برف دستنخورده است. صدای غرش موتورها را از پشت سر میشنوم و پشتبندش ترانه بن جوی را. مهمانی موتورسوارهاست. اینجا مدخل دالانی است که سالها از مقابلش عبور کردهام و هیچوقت وارد آن نشدهام. برف دالان، یک وجب ضخیمتر از خیابان است. دست ماشین برفروب شهرداری به اینجا نمیرسد. کسی هم نیست که در خانهاش به دالان گشوده شود که مجبور باشد، صبح به صبح، برف پارو کند و بعد برفها را تلنبار کند در پیادهرو؛ اما در انتهای دالان دری هست. کسی چه میداند شاید در پشتی، در بلااستفاده یکخانه باشد. یک درِ کرکرهای زنگزده که لنگهاش اینجاها پیدا نمیشود، متعلق به این حوالی نیست. اصلاً مال قدیم است. هفتادسال… هشتاد سال پیش… در خانه آدمی است شبیه دکتر شوارتس، پیش از مرگ یا شبیه خودم، همین حالا. این در، در پشتی است، دری که به حیاطخلوت باز میشود، پاروی آبیرنگی یکطرف تکیه شده به دیوار، درخت صنوبر بلندی هم هست که از اینور سرشاخههایش معلوم است و دو صندلی سرخ چوبی که بادزده و انداخته وسط حیاط و یک خروار رویشان برف نشسته.
چند قدم که پیش میروم روشنایی سوسو میزند و بعد همهجا تاریک میشود. ظلمات محض. هوهوی باد و جشن و سرور موتورسوارها هم طوری است که نمیدانم واقعاً به گوشم میرسد یا در حافظه پژواک دارد. آنوقت است که حس میکنم کسی پشت سرم است. خیلی نزدیک به من. در ظلمات، طرح خمیده اندامش را تشخیص میدهم. صورتش را نه. اینجا خیلی تاریک است اما مردی که پشت سرم ایستاده تاریکترین است.
– بالاخره وارد میشوی؟ بعدازاین همهسال؟
– دکتر؟ اینجایی؟ از آبورن تا اینجا…توی این برف سختت نبود؟
– به کارت برس.
صداهای دوروبرم خاموش میشود و فس ممتدی – مثل قسمتهای خالی نوار کاست در کاسه سرم میپیچد. نمیدانم صدا از پشت درمیآید یا از دل سیاهیهای دوروبر راه میکشد به گوشم. پاهام را بهزور از برفها میکشم بیرون و جلو میروم. ناگهان صدای بسته شدن دری از دور، از خیلی دور به گوشم میرسد. مطمئنم که این بار صدا از پشت درآمده و از شیار باریک پایین در خزیده بیرون. پس آن پشت پس باید در دیگری است. چه کسی در را باز کرد؟ چقدر دور است. چرا اینیکی در را باز…بوم. یک بوم خفیف. صدای کلیدی که جایی زده میشود و صدای بلندتری فس ممتد اطراف را در خودش میبلعد. در میلرزد. صدای تکان خوردن آهن پِرپریاش را – اگر سکوت نبود – میشد بشنوم لابد. برمیگردم. دکتر شوارتس همانجاست که بود. در تکان میخورد. شیار حرکت میکند. باز میشود. در بالا میآید. آرام. خطوط افقی خاکستری دانه به دانه بالای در ناپدید میشوند. جرئت ندارم هنوز تویش را نگاه کنم. صدای بلند همچنان ادامه دارد. چهارتا خط دیگر از بالای درمانده. برمیگردم. دکتر شوارتس را نمیبینم. آنطرف فقط شیشههای شکستهٔ مطبش انگار – از دل تاریکی – به چشمم میخورد. سرم را میچرخانم و چشمم را میبندم. میشمارم. یازده. دوازده. سیزده. چهارده. پانزده. صدای قطع شدن کلید میآید و بعد صدای بلندتر قطع میشود و باز همان فس ممتد قبل جایش را میگیرد. نوری انگار پشت پلکهایم را فشار میدهد، گرمش میکند. نفسم را حبس میکنم و چشمهایم را باز میکنم.